صفحه اول
جستجو
Call Support
Email Address
صفحه اول
جستجو
Home نتیجه جستجو جانباز سرافراز و آزاده، مرحوم تیمسار یدالله کاشانی(+خاطره)

جانباز سرافراز و آزاده، مرحوم تیمسار یدالله کاشانی(+خاطره)

8 ماه پیش
212 دید

جانباز سرافراز و آزاده، مرحوم تیمسار یدالله کاشانی(+خاطره)

◾️انا لله و انا الیه راجعون

 

با نهایت تألم و اندوه، درگذشت جانباز سرافراز و آزادمرد گران‌قدر میهن، تیمسار یدالله کاشانی را به اطلاع می‌رسانیم. فقدان این اسوه‌ی رشادت و فداکاری را به خانواده معزز، همرزمان و دوستداران ایشان تسلیت عرض می‌کنیم.

 

روح بلندشان قرین رحمت و آرامش الهی باد.

======خاطره=======

مردانگی در برابر این پدران کرمانی تعظیم می‌کند/ ناگفته‌هایی از وطن‌پرستی تیمسار کاشانی و عاشقانه‌های دکتر برهانی‌نژاد

تیمسار کاشانی ۸۸ ساله از کُنج اتاق دنجش در آسایشگاه جانبازان کرمان مانند یک سرباز تازه‌نفس «وطن‌پرستی‌اش» را به رخ می‌کشد و می‌گوید: اگر برگردم به سال ۵۹ ، دوباره اولین کسی خواهم بود که اسلحه به‌دست می‌گیرم و به‌دل دشمن می‌روم.

خبرگزاری فارس – کرمان؛ مهسا حقانیت: تیمسار یدالله کاشانی ۸۸ ساله از کُنج اتاق دنجش در آسایشگاه جانبازان «بچه‌های حاج‌قاسم» کرمان مانند یک سرباز تازه‌نفس «وطن‌پرستی‌اش» را به رخ می‌کشد و می‌گوید: اگر برگردم به سال ۵۹ ، دوباره اولین کسی خواهم بود که اسلحه می‌گیرم و به‌دل دشمن می‌روم، دشمن به‌خانه ما حمله می‌کند و می‌خواهد خانه ما را بگیرد، بنابراین باید برویم و از خانه خود دفاع کنیم و نگذاریم خانه ما را بگیرد.

 

جانماز کوچک سبزرنگ، یک جلد کلام‌الله مجید و یکسری خرت و پرت روی میز کنار تخت تیمسار قرار دارد، کارمندان آسایشگاه او را «نور» مرکز می‌دانند، تیمسار کاشانی کهنسال‌ترین پدر آسایشگاه جانبازان «بچه‌های حاج‌قاسم» کرمان است.

 

اذان صبح را که می‌گویند، بیدار می‌شود، نماز و قرآنش را می‌خواند، صبحانه، نهار و شام هم به‌وقت خورده می‌شود و گاهی اگر حال و حوصله‌ای داشته باشد با جانبازان و کارکنان آسایشگاه گپ می‌زند.

 

متولد ۱۳۱۳ در شهر بافت از توابع استان کرمان است، اما فقط کلاس ۱۰ و ۱۱ را در شهرش گذرانده و بقیه درسش را در کرمان خوانده است، می‌گوید: دیپلم که گرفتم رفتم تهران و در آزمون بسیار مشکل خلبانی نیروی هوایی شرکت کردم، قبول شدم و سه سال هم در آمریکا دوره خلبانی را گذراندم.

 

می‌توانستم به جنگ نروم

 

کاشانی بعد از بازگشت از آمریکا به بندرعباس رفت، چهار سال بعد به تهران منتقل شد و سپس از سال ۵۰ تا سال ۵۹ فرمانده گردان حفاظت نفت خوزستان بود.

 

سال ۵۹ که عراق به ایران حمله کرد و جنگ آغاز شد، کاشانی داوطلبانه به جنگ رفت، می‌گوید: شغل مهمی داشتم و می‌توانستم به جنگ نروم، اما داوطلبانه در جنگ شرکت کردم، اگر دشمن می‌آمد، مخازن ما را می‌گرفت و دیگر مخازنی نداشتیم.

 

وی ادامه می‌دهد: در شلمچه روبه‌روی یک گردان عراقی بودیم، از بالا هم هواپیماهای عراقی حمله می‌کردند، ما هنوز حتی وسایل اولیه برای جنگیدن را نداشتیم، عراق یک‌مرتبه شروع به جنگ کرده بود و آن روز اسیر شدم.

 

و این گونه بود که تیمسار یدالله کاشانی به‌عنوان نخستین اسیر از نیروهای ژاندارمری ایران در اولین روز مهرماه ١٣٥٩ به دست نیروهای بعثی به اسارت درآمد و تا پنجم آذر ماه ١٣٦٧ در زندان‌های عراق به‌سر برد.

 

این یادگار دوران دفاع مقدس وقتی اسیر شد، چهار فرزند داشت، حالا دختر بزرگش در تهران «پزشک» است((آفرین))

،((متاسفانه)) دختر کوچکش در آلمان پرستاری می‌کند و دو پسرش هم که متخصص عمران و کامپیوتر هستند در آمریکا زندگی می‌کنند.

 

خاطرات ابوغریب به روایت تیمسار کاشانی

 

تیمسار کاشانی ۸۸ ساله با وجود سن بالا اما حافظه خیلی خوبی دارد، به‌راحتی خاطرات گذشته را به‌یاد می‌آورد و آنها را به‌زیبایی روایت می‌کند: وقتی اسیر شدیم، عراقی‌ها ما را یک سال و نیم از این مدرسه به آن مدرسه و از این پایگاه به آن پایگاه منتقل می‌کردند، بعد از یک سال و نیم ما را به اردوگاه ابوغریب بردند که زندان سیاسی بغداد بود.

 

وی ادامه می‌دهد: حدود ۵۰ افسر و نیروهای مختلف بودیم، وارد یک سالن کوچک در ابوغریب شدیم که قبل از ما هم ۴۰ نفر از جمله خلبانان آنجا بودند، ۹۰ نفر در کنار هم زندگی محقرانه‌ای را داشتیم، یک پتو برای زیرانداز و یک پتو برای روانداز و دو توالت برای ۹۰ نفر.

 

کاشانی می‌افزاید: ۶ ماه در ابوغریب بودیم، برای غذا خیلی در مضیقه بودیم، غذا خوب نبود، دکتر نمی‌آمد و پنجره‌ها را هم بسته بودند تا هوا و نور به داخل سالن نیاید.

وقتی عراقی‌ها در برابر اسرای ایرانی کوتاه آمدند

وی بیان می‌کند: بعد از گذشت ۶ ماه با هم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم اگر اینجور زندگی کنیم از بین می‌رویم، اعتصاب غذا کردیم، ۱۲ روز غذا نخوردیم، بعد از ۱۲ روز دو تا سرتیپ و چهار تا دژبان از ارتش عراق آمدند و گفتند چرا غذا نمی‌خورید؟ گفتیم ما ۱۲ خواسته داریم، اگر آنها را اجرا کنید، غذا می‌خوریم.

 

قرار گرفتن در لیست صلیب سرخ، آب گرم برای حمام، باز کردن پنجره‌ها و حضور پزشک در اردوگاه از جمله خواسته‌های آنها بود، اما عراقی‌ها درب را محکم بستند و رفتند و نیم ساعت بعد برگشتند و اسرای ایرانی را تهدید کردند اگر غذا نخوردند همه آنها را به گلوله می‌بندند.

 

این آزاده سرافراز می‌گوید: ما هم در پاسخ به این تهدیدها گفتیم، اشکال ندارد، ما باید در جبهه شهید می‌شدیم، حالا اینجا شهید می‌شویم، برای‌مان فرقی نمی‌کند، این را که گفتیم عراقی‌ها تسلیم شدند و بخشی از خواسته‌های‌مان را برآورده کردند.

 

وقتی می‌گویم، تیمسار کاشانی حافظه خوبی دارد، یعنی او حتی تعداد پنجره‌های آن سالن کوچک در اردوگاه ابوغریب را هم به‌خاطر می‌آورد، می‌گوید: ۴ پنجره از ۸ پنجره سالن را باز کردند، دکتر هم به اردوگاه آمد و آب گرم برای حمام و قول دادند ۶ ماه دیگر ما را به اردوگاه عنبر ببرند تا زیرنظر صلیب سرخ قرار بگیریم.

 

۶ ماه گذشت و اسرای ایرانی به اردوگاه عنبر منتقل شدند، کاشانی می‌گوید: در اردوگاه عنبر افرادی که زبان انگلیسی و فرانسه را بلد بودند به دیگران آموزش می‌دادند، من انگلیسی را کامل بلد بودم و فرانسه را در اردوگاه فرا گرفتم، درخواست داده بودیم یکسری کتاب برای‌مان بیاورند، مطالعه هم می‌کردیم.

 

ماجرای سربازان سنگ‌دل عراقی و پاهای مجروح تیمسار

وقتی کاشانی از اسارت در عراق به کشور بازگشت، دختر بزرگش ازدواج کرده بود، به تعبیر پدر وقتی بچه‌ها او را بعد از ۹ سال دیدند از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند.

 

او بعضی از عادت‌های اسارت را هم با خود به خانه آورده بود، می‌گوید: وقتی در اردوگاه بودیم، دمپایی‌های‌مان را در کنارمان می‌گذاشتیم، وقتی به خانه آمدم باز هم دمپایی‌هایم را کنارم می‌گذاشتم، همسرم می‌گفت چرا دمپایی‌هایت را با خودت می‌آوری، می‌گفتم عادت کرده‌ام.

 

هر دو پای کاشانی هم در اسارت مجروح شدند، روایت این مجروحیت به‌خوبی سنگ‌دلی سربازان عراقی را نشان می‌دهد، وی عنوان می‌کند: وقتی از ماشین پیاده می‌شدیم تا سوار یک ماشین دیگر شویم، سربازان عراقی ما را هُل می‌دادند، یک‌بار مرا هل دادند و به درخت خوردم و هردو پای من صدمه دید و نمی‌توانستم راه بروم.

 

افزایش درد و رنج حاصل از این مصدومیت موجب شد تا کاشانی از تهران به کرمان بیاید تا پسرهای برادرش که هر دو پزشک هستند برای درمان وی اقدام کنند، می‌گوید: مدتی در خانه‌ای در کرمان و با پرستار زندگی کردم، اما وقتی کرایه خانه و حقوق پرستار زیاد شد و با حقوقم جور در نمی‌آمد به آسایشگاه جانبازان آمدم، وقتی خوبِ‌خوب شوم به خانه‌ام در تهران می‌روم پیش خانمم.

 

این مرد یک وطن‌پرست واقعی‌ست

وقتی از تیمسار کاشانی می‌پرسم اگر به سال ۵۹ برگردید باز هم به جنگ می‌روید، مانند یک سرباز تازه‌نفس وطن‌پرست سرش را بالاتر می‌آورد و می‌گوید: اگر برگردم به سال ۵۹ ، دوباره اولین کسی خواهم بود که اسلحه می‌گیرم و به دل دشمن می‌روم، دشمن به خانه ما حمله می‌کند و می‌خواهد خانه ما را بگیرد، بنابراین ما باید برویم و از خانه خود دفاع کنیم و نگذاریم خانه ما را بگیرد.

 

این کهنه‌سرباز وطن‌پرست از خداوند برای همه مردم ایران آرزوی صحت و سلامتی می‌کند و می‌گوید: جوانان باید به فکر تحصیل باشند و درس بخوانند، اگر هم نمی‌توانند باید مشغول به‌کار شوند تا در آینده زندگی مرفهی داشته باشند.

 

از تیمسار کاشانی می‌خواهم به‌مناسبت روز «پدر» صحبت کند، او از سفارش قرآن درباره نیکی به پدر و مادر سخن می‌گوید و درباره دشواری‌های مادری سخن به‌میان می‌آورد و اینکه یک مادر از زمان بارداری تا زایمان و سپس برای تربیت و پرورش فرزند چه سختی‌هایی را باید تحمل کند و زیر لب شعری را با بغض برای مادرش زمزمه می‌کند.

 

خاطره‌بازی در باغ‌های پدری

مصاحبه که تمام می‌شود، از روی صندلی بلند می‌شوم تا عکس بگیرم، کاشانی ثانیه‌هایی به‌فکر فرو می‌رود و ناگهان برمی‌گردد به‌سال‌های خیلی دور، می‌رود توی باغ‌های آباد پدری با درخت‌های به و انار.

 

سری به تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید: نشسته بودیم با بچه‌ها فیلم نگاه می‌کردیم، یکی از همسایه‌ها آمد و گفت پدرت فوت کرد، سراسیمه رفتم خانه.

 

وی ادامه می‌دهد: پدرم اهل کاشان و پارچه‌فروش بود و پارچه‌ها را از کاشان می‌آورد و در کرمان و بافت می‌فروخت، دو تا باغ داشت یکی باغ به و انار و یکی باغی با انواع و اقسام درختان، صبح‌ها با باغبان به باغ می‌رفت و میوه‌ها را می‌چید و شاخه‌های خشک را برای زمستان جمع‌آوری می‌کرد.

 

کاشانی می‌افزاید: یک اسب در باغ‌مان داشتیم، اسمش خال‌خالی بود، پدرم جمعه‌ها به دعوت روستاییانی که پارچه خریده بودند به دهات اطراف می‌رفت، خال‌خالی توی بازاری که در مسیر بود به این طرف و آن طرف می‌پرید و پدرم را اذیت می‌کرد، اما او هیچ‌وقت اسب را نمی‌زد.

دیدگاه خود را بنویسید

میهمان(غیرعضو)
لطفا یک دیدگاه ثبت نمایید
عکس بیار
حداقل حروف: 8
محمدمهدی آزاده
سابقه عضویت: 1 سال
کاربر انلاین نیست
نمایش همه مطالب این شخص
نشان کن
گزارش تخلف و ایراد
دوستان گرامی: خواهشمنداست این سایت را به دوستان معرفی نمایید و حتما دیدگاه و نظر خود را هم ثبت نمایید/ حتما یک یا چند تصویر هم دراین سایت ارسال نمایید/ با تشکر ازشما دوستان آزاده

آموزش سریع و ساده سایت:

3 فصل متفاوت 5 نفر آزاده اصفهان
تصاویر آزادگان ایران - ثبت تصاویر و خاطرات