در دل تاریخ پرفراز و نشیب میهن مان، صفحاتی زرین از ایثار و مقاومت ورق خورده است که هر سطر آن، حکایت از مردانی دارد که با ایمانی پولادین، در برابر ظلم ایستادند. این کتاب، حاصل ورق زدن دفتر خاطرات هشت سال اسارت، رنجها، امیدها و بازگشت به میهنی است که خاکش بوی ایثار و استقامت میدهد.
اینجانب، قدمعلی رضایی، کهن سرباز کوچک این سرزمین، با تمام وجود، این سطور را نگاشته ام تا شاهدی باشم بر صبر، ایمان و عظمت روح آزادگان سرافراز ایران. این روایت، داستان روزهایی است که در پشت دیوارهای بلند زندانهای بعث، هر نفس، مبارزهای بود و هر لبخند، معجزهای. از بیخبری مطلق تا کورسوهای امید، از شکنجههای بیامان تا استقبال گرم هموطنان؛ هر لحظه از این سفر پرماجرا، در تکتک سلولهای ذهنم حک شده است.
این خاطرات، تنها بازگو کردن گذشته نیست، بلکه تلاشی است برای انتقال درسهای بزرگ زندگی، درسهای پایداری و امید، به نسلهایی که شاید تصویری ملموس از آن روزگار نداشته باشند. باشد که این روایت، تلنگری باشد برای یادآوری عظمت مردان و زنانی که برای حفظ این آب و خاک، از جان و مال و هستی خود گذشتند. روح شهدای اسارت، آن پرستوهای خونین بال که در غربت به دیار باقی شتافتند، شاد و یادشان گرامی باد.
فصل اول:
بیخبری مطلق و روزهای مبهم:
سالهای طولانی بیخبری از خانواده و دنیای بیرون.
* شکنجههای بیامان و رنجهای جسمی و روحی:، درد و رنجهای وارده، سلولهای انفرادی (تونل وحشت).
فصل دوم :
یاد و خاطره عزیزانی که در اسارت به شهادت رسیدند.:
* شایعات تبادل و بیم و امیدها: آغاز زمزمههای تبادل اسرا و تاثیر آن بر روحیه آزادگان.
* نقش اسیران مسلط به زبان انگلیسی: چگونه اخبار خارجی به اردوگاه میرسید.
* خبر زیارت عتبات و تحلیلهای داخلی: واکنش به دستور صدام برای زیارت عتبات و تردیدها.
* مرداد ماه ۶۹، انتشار خبر تبادل از سوی صلیب سرخ: لحظه انتشار خبر رسمی و انتظار بیصبرانه.
فصل سوم:
طلوع آزادی، غروب غمها
* تحول رفتار نگهبانان عراقی: تغییرات ناگهانی در برخورد نگهبانان و افسران.
* درهای باز آسایشگاهها و آزادی موقت: توصیف شگفتی از باز شدن درها و امکان گشت و گذار در محوطه.
* حمامی با آب گرم پس از سالها:
* آمادهسازی اردوگاه برای ورود صلیب سرخ: آبپاشی و تمیز کردن محوطه برای اهداف تبلیغاتی.
فصل چهارم:
انتظار به سر آمد…
* ورود نمایندگان صلیب سرخ: لحظه ورود ماشینها و استقبال افسران و نگهبانان عراقیها.
* ثبت نام اسرا و تکمیل فرمها: جزئیات فرآیند ثبت مشخصات و پرسشها.
* ماجرای حجاب نمایندگان خانم صلیب سرخ: واکنش اسرا و احترام صلیبیها.
* پرسش از انتخاب مقصد (ایران یا کشورهای دیگر): تعجب از این سوال و تصمیم قاطع برای بازگشت به وطن.
* آرامش پس از ثبت نام در صلیب سرخ: پایان بیخبری مطلق و حس ثبت شدن هویت.
فصل پنجم: وداع با سرزمینی از خاطرات
* تحویل قرآن و خودکار و تناقضات آن: طنزی تلخ از ممنوعیتهای گذشته و آزادیهای لحظه آخری.
* سوار شدن بر اتوبوسها و آخرین نگاهها به اردوگاه: حس و حال خداحافظی با مکانی که بخشی از زندگی در آن گذشته بود.
* خاطرات حک شده بر در و دیوار اردوگاه: مرور یادگارهای برجای مانده ( ساخت تسبیح با هسته خرما و…).
* وداع عجیب با نگهبان عراقی (سید مقداد): لحظه احساسی اشک ریختن نگهبان.
* خروج از اردوگاه و نگاه به تابلو “معسكر الاسرار”: شروع سفر آزادی و پایان یک فصل. یک زندگی دراسارت
فصل ششم:
بازگشت به خانه، طعم شیرین آزادی
مسیر پر هیجان بازگشت در خاک عراق: اسکورت پلیس و عبور از شهرهای عراق.
* سلام از راه دور به سامرا: ارادت به عتبات عالیات از داخل اتوبوس.
* نگرانی از بازرسیها و احتمال بازگشت: دلهرههای کوچک در مسیر آزادی.
* استقبال مردم روستاها و شهرها در مسیر: واکنش اهالی و پرت کردن لباس و خوراکی.
* رسیدن به مرز خسروی و لحظه ورود به خاک ایران: نقطه عطف بازگشت به وطن.
* ماجرای آرم “الله” روی لباسها: خلاقیت اسرا و تعجب عراقیها و نیروهای سپاه.
* سجده شکر بر خاک میهن و استقبال باشکوه: لحظه روحانی و باشکوه ورود به خاک ایران.
* حرکت به سوی پایگاه مقاومت شهید منتظری: آغاز فصل جدید زندگی.
فصل هفتم:
شبی پر از نور، روزی پر از امید
* سوالات مردم در مسیر و تلاش برای یافتن عزیزان: صحنههای دلخراش دیدار خانوادهها.
* طعم شربت و شیرینی پس از سالها محرومیت: توصیف حس و حال اولین پذیرایی.
* آزمایشات و فرمهای پزشکی در پایگاه: بررسی وضعیت سلامتی آزادگان.
* ماجرای شبکوری موقت و عفاوت آن: توضیح مشکل بینایی و علت آن.
* اولین نماز جماعت باشکوه پس از آزادی: حس معنوی بینظیر اقامه نماز.
* شام مفصل با نان گرم خانگی: لذت خوردن غذای لذیذ و سیر شدن واقعی.
* خواب آرام در تختهای تمیز و مرتب: پایان روزی پر التهاب و آغاز آرامش.
فصل هشتم:
به سوی زندگی جدید
* روزهای قرنطینه و تکمیل فرمهای اطلاعاتی: ادامه روند ثبت مشخصات.
* آدرس دهی و خداحافظیهای سخت: دل کندن از دوستانی که سالها همدم بودند.
* بازگشت آزادگان باختران به آغوش خانواده: صحنههای احساسی دیدار.
* تحویل لباس، کفش و کتاب از سوی پایگاه: آغاز پوشش و زندگی جدید.
* دریافت کارت صلیب سرخ و شماره اختصاصی: نمادی از پایان اسارت و هویت جدید.
فصل نهم: پرواز پرستوها
* حرکت به سوی فرودگاه و پرواز به اصفهان: شوق سفر به سوی خانواده.
* فرود هواپیما در میان صلواتها: لحظه ورود به شهر اصفهان.
* اعلام لیست آزادگان از طریق رسانهها: اطلاعرسانی به مردم.
* تشریفات فرودگاه و دریافت شاخه گل: مراسم استقبال رسمی.
* خروج از سالن فرودگاه و دریای جمعیت مشتاق: لحظه مواجهه با استقبال بینظیر مردم.
فصل دهم: پایان انتظار، آغوش گرم خانواده
* بیخبری خانواده از زنده ماندن نویسنده: ماجرای شهادت فرضی و مراسم یادبود.
* لحظه دیدار با مادر و از خود بیخود شدن او: اوج احساسات و لحظهای فراموشنشدنی.
* اشکها و سخنان مادر از انتظار و دعاهای او: مرور سالهای سخت انتظار مادر.
* استقبال گرم همشهریان و بازگشت به خانه: شور و هیجان حضور در جمع اقوام و دوستان.
هشتم شهریور ماه سال ۱۳۶۹، روزی که در تاریخ پرفراز و نشیب زندگیام، همچون نگینی درخشان حک شد. در اردوگاه تکریت ۱۲، جایی که سالها در پشت دیوارهای بلند و دربهای بسته زندانهای مخوف عراق، طعم تلخ اسارت را چشیدیم. بیخبری مطلق، رنجهای بیشمار و شکنجههای طاقتفرسا، جان تعدادی از یارا نمان را گرفت و آنان را در غربت اسارت، به قافله شهدا پیوند داد. شهدای اسارت، شرمنده صبر و ایثارتانیم.”
بازگشت پرستوها از اسارت: روایتی از جنس صبر و امید
سالها انتظار پشت درهای بسته اردوگاه تکریت ۱۲، با شکنجههای طاقت فرسا و بیخبری مطلق از سرنوشت، روزگار را برای اسرای مفقودالاثر ایرانی به شبهایی بیانتها از ظلمت تبدیل کرده بود. این صبوری مردان آزاده بود که در آن تاریکی، چراغی هرچند کوچک، روشن نگه میداشت.
دنیای اسارت، دنیای تاریکیها بود. اندک نوری که کورسوی امید را در دل اسرا زنده نگه میداشت، همان خبرهای ضد و نقیض از تبادل اسرا بود؛ شایعاتی که گاهی رنگ واقعیت به خود میگرفت و گاهی هم در حد یک رویا باقی میماند.
تعدادی از اسرا در اردوگاه به زبان انگلیسی کاملاً مسلط بودند و هر روز روزنامه انگلیسی را پیگیری و خبرهای مهم را ترجمه و اطلاع رسانی میکردند. حدوداً چندمای از شایعه آزادی وتبادل اسرا بین ایران وعراق گذشت:وهیچ خبری از آزادی نبود.طبق معمول هرروز. وقتی روزنامه هارا تحویل می دادند بچه ها به سرعت کنارهم جمع میشدیم تا خبرها را برای دیگران ترجمه کنند. گوشه ای از روزنامه انگلیسی به زبان عراقی درج شده بود: به دستورصدام کلیه اسراباید. به زیارت عتبات عالیه برده شوند. این خبر مثل بمب در اردوگاه منفجر شد. تفسیروتحلیلها شروع شد. مگه می شه؟ اصلاًامکان نداره. اینا که برای بردن یک اسیر مریض به بیمارستان، چهارنگهبان مسلح همراهش می فرستادن چطورامکان داره که این همه آدم روبا چند نگهبان بی حال به جایی بفرستن! همه ایناحرفه….. اگربخوان گروه گروه وبه تعداد کم ببرن مدتها طول میکشد.؟ البته بیشتر ترس عراقیها این بود که ممکن است بچهها بین راه شورش کنند چرا که کل اردوگاه بی نام و نشان و مفقود بود و امکان داشت که کسانی باشند.؟ تقریباً ۳ الی ۴ ماهی ازشایعات تبادل گذشت: مرداد ماه سال ۶۹ خبر تبادل اسرا از طرف صلیب سرخ د ر روزنامهها عراق به چاپ رسید. چند روز بعد چند اردوگاه از اسرا تبادل صورت گرفت و هر روز بیصبرانه منتظر خبرهای جدید بودیم که آیا نوبت این اردوگاه خواهد شد یا خیر؟ تا اینکه بعد از چند سال انتظار پشت دربهای بسته و سختی ها و رنجها و وحشتناک ترین شکنجهها، تونل وحشت و تاریکیهای سلولهایی انفرادی؟ به لطف خداوند توسط افسران عراقی و روزنامهها خبر تبادل اسرای اردوگاه ۱۲ تکریت صلاح الدین. اعلام و روز آزادی به میهن اسلامی فرا رسید شنیدن این خبر شیرین و بهترین ایام ما همین مرحله تبادل بود ما در یک حالت بیم امید زندگی میکردیم زندگی در اسارت؟ از آنجایی که قرار بود فردای آن روز صلیب سرخ وارد اردوگاه شود جهت ثبت نام اسرا آنقدر نگهبان و افسران عراقی با بچهها خوش برخورد شده بودند و به تمام اسرا یک دست لباس نظامی و یک جفت کفش تحویل دادند لباسهایمان را تعویض کردیم و برای اولین بار تمام دربهای آسایشگاه ها تا صبح باز بودند تمام بچهها در محوطه رها بودیم و نگهبانان عراقی کاری به کار ما نداشتند و رفتارشان به کلی تغییر کرده بود چرا که قبل از تمام این ماجراها به عنوان یک اسیر جنگی هم با ما رفتار نکردند رفتن به دستشویی یا حمام در آن یک شب و فردای آن روز آزاد بود حمامی که هفتهای یک بار نوبتت میشد این هم با آب سرد در حد ۳ دقیقه حتی در زمستان آب گرم فراهم شده بود!
داخل محوطه چند نورافکن قوی نصب کرده بودند. و تا صبح روشن بود. و محوطهای که توسط خود بچهها تمیز شده بود. توسط چند سرباز عراقی هر چند ساعت یکبار به خاطر تبلیغات آب پاشی میکردند. آن شب بچه ها خواب نداشتند و همش فکر میکردیم اگر تبادل
اسرا نوبت ما نباشد چی؟؟ اگر تبادل اسرا. متوقف شود چی؟ اگرصلیب سرخ به اردوگاه ما نیامدن چی میشه ودهها سوال دیگر در ذهنمان بود…ساعتها به کندی می گذشت اذان صبح شد نماز خواندیم و بی صبرانه منتظر طلوع آفتاب بودیم وآن شب هیچکس نخوابید. و از اونجائی که در طول این سالها اسارت همیشه گرسنه بودیم؟ چرا که هیچ وقت غذایی آنچنانی نمیدادند. در اردوگاه تکریت ۱۲ بیشترین مواقع پوسته بادمجان. میدادند آن روز هیچ احساس گرسنگی نمیکردیم و حتی به فکر صبحانه و غذا یا چایی هم نبودیم ؟ همچنان زمان برای ما به کندی میگذشت؟ وطی چند روز گذشته مسئولین آسایشگاه ها و حتی نگهبانان عراقی چندین بار از بچه ها مخصوصن کسانی که ظلم بیشتری را متحمل شده بودند. عذرخواهی می کردند.. امروز روز آخر بود بعضی از آن افراد را قلبا” بخشیده بودیم و متاسفانه بعضی از افراد قابل بخشش نبودند لذا به خدا واگذارشا ن کردیم.؟ حدوداً ساعت ۸ صبح بود. تمام بچهها از پشت سیم خاردارها نگاهمون به درب ورودی اردوگاه بود ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد. چندتا از نگبانان عراقی دوطرف درب ایستاده بودند که به محض نزدیک شدن سازمان صلیب سرخ اطلاع بدهند. اشک ذوق تک تک بچهها نگاه به همدیگر صحبت از تعدادی از بچهها که زیر شکنجهها به شهادت رسیدند. و الان جاشون خالیست بچههایی که داخل سلولهایی انفرادی قرار دارند چه اتفاقی خواهد افتاد واقعاً تصورش سخت است اگر اون مواقع تصویربرداری وجود داشت و از آن چهرهها فیلمی ضبط شده بود دنیا خاطره بود. همچنان منتظر خبرهای خوش بودیم که چند ماشین شاسی بلند و مدل بالا وارد اردوگاه شدند. بلافاصله نگهبانان عراقی با سرعت به استقبالشان رفتند. و نمایندگان صلیب سرخ و افسران بالا مقام عراقی که همراهشان بودن بااحترام و تشریفات به سمت آسایشگاه ها هدایت کردند.همه ما تقریباً آماده بودیم وکارخاصی نمانده بود بخواهیم انجام بدهیم.. قرار شد. که تبادل از قاطع اول آسایشگاه یک شروع بشود.همه ما در صفوف به صورت خمسه خمسه منظم نشسته و منتظر اتفاقات بعدی بودیم نمایندگان صلیب سرخ نگاهی به اردوگاه و اطراف انداختند. بعضی از بچه ها زبان انگلیسی بلد بودند مشغول صحبت با آنها شده اند. با توجه به اینکه عراقیها خیلی میترسیدند و مواظب بودند که بچها شکایتی به صلیب سرخ نکنند. البته فایدهای هم نداشت فقط در خصوص تعدادی از عزیزانی که به خاطر بیماری
و شکنجههای بی رحمانه و سخت به شهادت رسیدند.و اسرایی که در سلولهای انفرادی قرار داشتند. و متاسفانه خیلی از اسرای عزیز که بیمار می شدند به بیمارستان می بردند و آنها را برای آموزش دانشجویان کالبد شکافی می کردند؟؟ در این خصوص گفتگوی صورت گرفت: و نامشان در لیست صلیب سرخ قرارگرفت ؟ چند دقیقه بعد دو سه تا میز و صندلی آوردند. و صلیبی ها دفتر و دستکشان راه آورده و کارشان را شروع کردند. در همین راستا یکی دوتا از نمایندگان صلیب سرخ، خانم بودند.. که حجاب خوبی نداشتند و بدون روسری نشسته بودند. چند تا از بچها باصدای بلند اعلام کردند که باید این خانم ها حجابشان را رعایت کنند. باید روسری داشته باشند. و کارشان را انجام بدهند. در این لحظه بچه ها نگران که احتمالاً یه اتفاقی میافتد. وافراد صلیب سرخ ناراحت میشوند. وشاید تبادل رابه تاخیر بیاندازند خدا بخیرکند. اما خداروشکر هیچ اتفاقی پیش نیامد. بلکه احترام گذاشتند. و پوشش خودشان را کامل کرده وشروع به ثبت نام نمودند برای هرکدام از بچه ها یک فرم خاصی که شامل مشخصات کامل درنظرگرفت شده بود. خودشان تک تک اسرای ایرانی را صدا میزدن میرفتیم اطلاعات هویتی خودمان را تکمیل وامضا، میکردیم. و همچنین ازما میپرسیدن که آیا شما میخواهید بروید. به ایران یا یک کشور دیگری وکامل توضیح میدادند اگردوست دارید میتوانید. درعراق بمانید ویا به سازمان مجاهدین ( منافقین) بپیوندید. وبه هرکشوری دیگری مایل باشید. ازطرف صلیب سرخ منتقل خواهید شد. به نظر
در آن شرایط سوال بیهوده بود با خود فکر کردم ممکن است کسانی باشند که نخواهند به ایران بیایند.؟ لاکن مشخصا تم ثبت شد. فرم را امضا، کردم. حالا دیگر کاملاً خیالم راحت شده بود که بالاخره بعد از سال ها که هیچ نام و نشانی از ما در هیچ کجا ثبت نشده بود. و جزو شهدای مفقود الجسدبودیم. امروز هشتم شهریور ماه سال 1369 ثبت نام ما در سازمان صلیب سرخ انجام گردید. و نامم در لیست اسرای تحت نظارت صلیب سرخ وارد شد. کار ثبت نام هزار نفر از بچه های قاطع یک تمام شد و در این فاصله چند دستگاه اتوبوس وارد محوطه اردوگاه شدند. آیا ما خواب نبودیم تمام آنچه میدیدیم و می شنیدیم واقعیت داشت. آخرین دقایق حضور در اردوگاه فرا رسید بود به هرنفر یک جلد قرآن مجید که می گفتند هدیه صدام حسین است و یک خودکار تحویل دادند در کیف دستی یا ساک کوچک یا بقچه هایمان گذاشتیم.. خیلی خنده دار بود در تمام مدت اسارت خواندن قران و دسترسی به قرآن و داشتن خودکار جرم بزرگی بود و حالا دیگر به ما قرآن و خودکار میدادند واقعاً در آن لحظات چه استفاده ای برایمان داشتند.؟ بارئ به هرجهت به همان ترتیب که ثبت نام شدیم یک نفر یک نفر با بدرقه نمایندگان صلیب سرخ و نگهبانان سوار اتوبوس ها شدیم، قبل از سوار شدن آخرین نگاههایم را به اطراف انداختم. میدانستم برای همیشه آنجا را ترک خواهم کرد و شاید دیگر هیچ گاه آنجا را نبینم وجب به وجب اردوگاه برایم دهها و صدهاخاطره داشت. حوض آبی که حسن بنا از دوستان کرمان درست کرده بود. باغچه هایی که جلوی هر آسایشگاه درست کرده بودیم در و دیوار ها آشپزخانه. بهداری.. حمامی که هفته ای یکبار نوبتمون می شد دوش بگیریم این هم با آب سرد. حتا درزمستان. لیوانهای فلزی که اکثریت آنها سوراخ شده بودند تا میومدی یک چایی بخوری نصفش خالی می شد. بچهها آنها را به عنوان یادگاری کنار پنجرهها به ردیف گذاشته بودیم، کنار آسایشگاه چهار که هر روز می نشستم و برای بچه سنگ یادگاری میسابیدم به شکلهای مختلف ) شامل قلب و نوشتن نامشان و هر اسمی که دوست داشتن روی سنگ هک میکردم ( ساخت تسبیح با هسته خرما درست میکردم و همه جای اردوگاه. سیم خاردار های اطراف اردوگاه، کتک زدن عراقیهاکه به هر بهانهای گیر میدادند و اذیت میکردند. آخرین لحظات یکی از نگهبانان عراقی به نام سید مقداد برای خداحافظی با بچهها کنار ماشین ایستاده بود گریه میکرد؟ لاکن سوار اتوبوس شدم و کنار پنجره نشستم میخواستم تا آخرین لحظه های خروج هرچه بیشتر همه جا رو ببینم آخرین اتوبوس هم پرشد. اتوبوسها محوطه را دور زدن و به سمت درب خروجی حرکت کردند وقتی اتوبوس از درب اصلی خارج شد. برگشتم و به پشت سر نگاه کردم بالای سردر اردوگاه تابلوی دیدم نوشت بود. مضمون معسکرالالسرارقم 12وجوداشت اتوبوس هاغرش کنان جاده خاکی را طی کرده و وارد جاده آسفالت شدند جاده ای که صدها بار ازدور پشت سیم خاردارها دیده بودیم و آرزویمان این بود.. روزی برسد که از آن عبور کنیم و حالا آن روز رسیده بود خواب و رویا بود یاواقعیت؟ حال فردی را داشتیم که تازه از خواب بیدار شده وهنوز گیج است و یا بیمار که بعد ازعمل جراحی در ریکاوری به سرمیبرد. آه آزادی رویای بزرگ ما… پلیس راهنمایی ورانندگی عراق جلو به عنوان اسکورت حرکت می کرد، واتوبوسها پشت سرهم و به سرعت در حال حرکت بودند.. از شهر سامرا راه گذشتیم نگهبانان عراقی که همراه ما بودن گنبد و گلدسته ها را نشان دادند و گفتند اینجا سامرا است:
سلام و صلواتی و عرض ارادت از راه دور فرستادیم نمیدانم از چه شهرها و روستاهایی دیگری گذشتیم ولی چندین ساعت گذشت و به مرز ایران نزدیک و نزدیک تر می شدیم صبحانه نخورده بودیم و مسلما از نهار هم خبری نبود. البته توقفی هم نداشتیم که بین راه برای صرف نهار توقف داشته باشند. و چندین بار توسط نیروهای نظامی. عراقی بین راه جلوی اتوبوسها را میگرفتند و بازرسی و کنترل صورت می گرفت نگرانی جدیدی وجودمان رخنه انداخت نکنه اتفاقی بیفتد که ما را
برگرداند و یا به یک جای دیگری ببرند. که حاضر بودیم بمیریم و برنگردیم از هر روستا یا شهر کوچکی که رد
میشدیم اهالی آنجا از کوچیک و بزرگ به سمت اتوبوس هجوم می آوردند.. به امید آنکه چیزی گیرشان بیاید بسیاری از بچه ها لباس ویا خوراکی مختصری که همراه داشتن از پنجره اتوبوس
برایشان پرت می کردند.و نگهبانانی که همراهمان بودن چیزی نمی گفتند شاید هم وانمود می کردند نمی بینند، چند ساعتی از عصر گذشته بود که به مرز خسروی رسیدیم مقامات ایرانی منتظر ما بودند از اتوبوس ها پیاده شدیم و از سوی دیگر اسرای عراقی آماده تبادل بودند دقایقی گذشت لیست افراد توسط برادران سپاه و سایر افراد کنترل شد و هیچ مشکلی خاصی نبود اجازه دادند وارد خاک ایران شویم ، یادآوری کنم لباس هایی که در اردوگاه به ما تحویل داده بودند از قبل داخل اردوگاه به صورت مخفیانه کلیشه بنام ارم الله پرچم جمهوری اسلامی ایران درست کرده بودیم و با علف های باغچه جوشانده بودیم و رنگ درست کرده بودیم داخل جیب لباس ها دور از چشمان عراقی هک کرده و به محض رسیدن به مرز خسروی لبه های روی جیب هارا پاره کرده آرم ا برای تمام مشخص شد اینجا تمام نگهبانان عراقی بسیار تعجب کرده بودند حتی نیروهای سپاه هم متحیّر مونده بودند؟ لاکن به محض رسیدن به خاک ایران به سجده افتادیم و خدا را شکر کردیم چه استقبال باشکوهی. اتوبوس های ایرانی منتظر مان بودند پس از تشریفات مختصری سوار شدیم و به سوی پایگاه مقاومت شهید منتظری شهر باختران حرکت کردند در میان استقبال باورنکردنی هموطنان. وارد پایگاه شدیم در بین راه مرتب افرادی را می دیدیم که عکسی را نشانیمان می دادند اسم عزیز شان را فریاد می زدند و می پرسیدند خبری از آن داریم؟ به هر حال از اتوبوس ها پیاده شدیم و برای خوردن آب به هر گوشه هجوم بردیم اما کسی به ما آب نداد! قدم قدم با لیوان های شربت ، شیرینی خنک و گوارا به استقبال مان می آمدند.. وارد سالن بزرگ شدیم در هر گوشه ظروف آب و شربت و چای و میوه در استقبالمان بود شکمی از عزا درآوردیم.. و در این فاصله فرمهای را به ما تحویل دادند که باید تکمیل میکردیم کم کم هوا در حال تاریک شدن بود و برای وضو گرفتن از درب سالن خارج شدم با آنکه چراغ هایی در محوطه روشن بود.اما احساس میکردم جایی را نمیدیدم کورمال کورمال به سمتی میرفتم که یکی از دوستان ازم پرسید. چرا اینطوری میری گفتم تاریک و نمیبینم با تعجب نگاهم کرد و گفت کجا تاریکه؟ اینجا که روشنه!! بهش گفتم باورش نمیشد که نمی بینم و البته بعدها فهمیدم به واسطه شب کوری موقت دچار این حالت شده بودم و این از عواقب روشنایی لامپ های پرنور داخل آسایشگاه در اردوگاه بود. و نور کم برام بی معنی بود. به هر حال با هدایت آن برادر به دستشویی رفتم و بعد از وضو گرفتن با هر جان کندنی بود به سمت سالن برگشتم و به محض ورود احساس کردم دوباره همانا همه جا رو میبینم اولین نماز جماعت بعد از آزادی با شکوه فراوان برگزار شد و بعد به سمت سالن غذاخوری راهنمایی شدیم میزهای پر از غذا نان گرم خانگی باختران قاشق و لیوان و نوشابه در انتظارمان بود بعدازسالها تا توانستیم و به قول معروف اذا بلغت الحلقوم غذا خوردیم و
بعد از غذا به سمت استراحتگاه رفتیم و روی تخت های دو طبقه تمیز و مرتب دراز کشیدیم هوای اطرافمون خنک و مطلوب بود به واسطه خستگی زیاد ناشی از آن روز سرمان به بالش نرسیده به خواب رفتیم و بدین ترتیب
هشتم شهریورماه سال 13۶۹ به پایان رسید…🌷 نهم تا یازدهم شهریور1369 باشیندن صدای اذان صبح از خواب بیدار شدیم و پس ازاقامه نماز مجدد چرت کوتاهی زدیم و تقریباً ساعت 8 صبح دعوت شدیم به صرف صبحانه وقتی وارد. سالن عذاخوری شدیم سفره پهن کرده بودن وسماورگازی گوشه سالن قلقل
میجوشید.بچهاباهمدیگرشوخی میکردند.. بیاد یک روز قبل در اسارت میگفتند مسئولین
غذا امروز کیا هستند. غذا اضافه امروز نوبت کدام آسایشگاه میباشد. وانقدربچها خوشحال بودن که اشک
شوغ خوشحالی روی چهره تمام بچها دیده میشد.. بعد از صرف صبحانه مفصل با نان داغ محلی و چای دبش قند
پهلو. به محوطه رفتیم و هدایت شدیم به سمت
آزمایشگاه واز تک تک بچها نمونه خون برای سلامتی و نداشتن بیماری خطرناک ویامسری گرفتند. لاکن فرم هایی که به محض ورود تحویل داده بودند. تکمیل کرده بودیم دو ستون راجع به درج مشخصات سه نفر از بهترین و سه نفر از بدترین اسرایی که با ما بودند وجود داشت: که مجدداً راجع این موضوع ازما سوالاتی شد نهم و دهم شهریور ماه به همین روال گذشت ودراین مدت قرنطینه بودیم و اجازه خروج از پایگاه را نداشتیم بچه ها از فرصت استفاده کرده و آدرس محل سکونت خود را به دوستانشان داده وآدرس آنها را می گرفتند و به همدیگر قول میدادیم که حتماً به پیششان خواهیم رفت دعوت می کردیم به ما سر بزنند و ما را فراموش نکنند. در همین فاصله زمانی که کنار هم بودیم تعدادی از آزادگان که محل سکونتشون اطراف باختران بود. خانواده آنها اطلاع پیدا کرده بودند و به استقبال آنها آمدند. خیلی سخت بود خداحافظی با دوستان، بعد از سالها که در غم و غصه و رنجها شریک بودیم با گریه از همدیگر جدا میشدیم؟ در روز آخر توسط پایگاه به هر نفر یک جفت کفش و یک دست لباس و تعدادی کتاب تحویل دادند. لباسها رو با لباسهای قبلی که عراقیها تحویل داده بودند تعویض کردیم: و پس از اعلام نتایج آزمایشات به هر نفر یک کارت حاوی مشخصات و نتیجه آزمایش و شماره صلیب سرخ داده شد شماره اختصاصی اینجانب ۲۶ ۲۲۷ به معنی آنکه قبل ازمن 22626 نفردرآمار اسرای ایرانی هشت سال دفاع مقدس در سازمان صلیب سرخ جهانی ثبت شده اند صبح
یازدهم شهریور پس از صرف صبحانه و جمع آوری وسایل سوار اتوبوس شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم و دقایقی بعد هواپیما به سمت اصفهان
حرکت کرد والبته همراه ما تعدادی ازبچه های استان های همجوار حضور داشتند حدود ساعت یازده صبح هواپیما
در میان صلوات های مکرر دربانده فرودگاه اصفهان به زمین نشست ساعاتی قبل لیست اسرایی که از آن به
بعد آزاده نامیده شدند از طریق رادیو و تلویزیون و روزنامه اعلام شده بود پس از انجام تشریفات اجرای سرود
ملی ایران در محوطه فرودگا به هرنفر یک شاخه گل دادند و وارد سالن فرودگاه شدیم بیرون جمعیت بی شماری
موج میزد از دوستانم خداحافظی کرده وازسالن خارج شدم و از آنجایی که
خانواده ام خبری از زنده ماندن من نداشتند و همش خبر هایی که به آنها داده بودن که فرزند شما شهید شده و ما حتی جنازه سوخته فرزند شما را دیدیم که سوخت ولی متاسفانه نتوانستیم جنازههارابه عغب برگردانیم ومراسمی هم به عنوان یادبود برای من گرفت بودن: ومنتظربرگشت نباشید امروزبه
لطف خداوند. اعضای خانوادهام که ازطریق رادیو روزنامهها،و دوستان مطلع شده بودند
بی صبرانه خارج از سالن فرودگاه منتظرم بودند..؟؟ روز هجران وشب فرقت یار به پایان رسیده بود.. مادرم مرا در آغوش گرفت: طاقت نداشتم اشک از چشمانم جاری شد با گریههای من مادرم بیهوش شد چند لحظه بعد که حالش بهتر شد با من شروع به سخن گفتن کرد می گفت همرزمانت خبر شهید شدنت را با دونفراز همسنگری هایت را به من دادند و یک روز برای تو مراسمی برگزار شد اما من منتظرت ماندم .. مادرم با چشمهای خیس برای سالم برگشتنم مدام دست به دعا بود نشسته ایستاده سر سجاده حتی وقت خواب یکریزخدا را صدا میزد. در پایان با استقبال گرم همشهریانم به خانه برگشتم اعضای خانواده یکی یکی همدیگر را در آغوش گرفتیم ودر آن لحظه اطراف من خیلی شلوغ بود . جوانی را دیدم به من نزدیک شد من را در بغل گرفت و شروع به گریه کردن شد. و به من گفت برادر تو چقدر لاغر شدی و از بین رفتی تعجب کردم و گفتم من شما را نمیشناسم گفت من برادر شما مهدی هستم چطور مرا به یاد نداری! من هم همراه برادرم به گریه افتادم گفتم برادر شما چقدر بزرگ شدی ماشاالله آن موقع که من به جبهه رفتم تو خیلی کوچک بودی به خاطر همین نشناختم منو ببخش در این لحظات افرادی که دوره من بودند
همگی منقلب شده بودند..؟؟ و
متاسفانه دریک حادثه برق گرفتگی امروز برادرم مهدی درقیدحیات نمی باشد
و آنچه نوشتم شرح بسیار مختصر ای از ورود به ایران و دوران اسارتم بود به قول معروف اندوه دل
نگفتم الا یک از هزاران….
ارادتمند. همگی قدمعلی رضایی آزاده و جانباز، گردان ذوالفقار واحد خمپاره ۸۱ و ۱۲۰ لشکر ۸ نجف اشرف.. سه شنبه هشتم
شهریور ماه 1403 در.. پناه خدا
باشید. پایان
این خاطرات را نوشتم، نه برای آنکه تلخیها را زنده کنم، بلکه برای آنکه شیرینی ایستادگی را به یاد آورم. نسل من، طعم اسارت را چشید برای آنکه نسل تو در آزادی زندگی کند. اگر روزی در این سرزمین، بوی خاک
اگر میخواهید فقط این صفحه را برای دوستان ارسال کنید؛ لینک کوتاه زیر را کپی کنید: