از آتش شلمچه تا بند اردوگاه تکریت: روایتی از شجاعت و پایداری یک آزاده
این سرگذشت، شرحی از لحظات نفسگیر و پرالتهاب اسارت است؛ روایتی از شجاعت، درد، و معجزهی بقا در بحبوحهی نبرد شلمچه. من، قدمعلی رضایی، رزمندهای از گردان ذوالفقار لشکر ۸ نجف اشرف، که از آتش شلمچه تا بند تکریت، زنده ماندم، خاطرات خود را مینویسم تا گواهی باشد بر آنچه بر ما گذشت و الهامبخش جوانان امروز باشد.
نبرد بیامان و انفجاری مهیب در شلمچه
در گرمای طاقتفرسای شلمچه، پس از ساعتها مقاومت و درگیری بیوقفه با دشمن تا دندان مسلح، ناگزیر به عقبنشینی شدیم. تعدادی از همرزمانم دچار جراحات شیمیایی و زخمهای عمیق شده بودند. من در کابین جلوی کامیون ایفا ۹۱۱ که پر از مهمات خمپاره ۱۲۰ بود، نشسته بودم. شهیدان عزیزالله کاظمی و رمضان علیان، بیباکانه روی همین مهماتها در عقب ماشین جای گرفته بودند، بیخبر از سرنوشت تلخی که در انتظارشان بود. مابقی بچهها با آمبولانس از مسیر دیگری حرکت کردند.
در مسیر پرخطر بازگشت، رگبار گلولهها از هر سو به سمت کامیون میبارید. سرم را پایین گرفته بودم تا از این باران مرگ در امان باشم، که ناگهان تیری به کتف راست راننده، اصغر براتی، اصابت کرد. چشمانم که از عوارض شیمیایی کاملاً تار شده بود، بهسختی پیش رو را میدیدم. اصغر، در حالی که یک دستش را روی کتف مجروحش گذاشته و با دست دیگر فرمان را گرفته بود، با صدایی آمیخته با درد و تردید پرسید: “رضایی، چیکار کنم؟ محاصره عراقیها شدیم!” در همان لحظات، سرم را بالا گرفتم و با صحنهای وحشتناک روبرو شدم: دو عراقی در فاصلهی سی چهل متری جلوی ما، آمادهی شلیک آرپیجی بودند. بیدرنگ فریاد زدم: “بزن برو از روشون رد شو!”
همین که این کلمات از دهانم خارج شد، آرپیجی شلیک شد. انفجاری مهیب، کامیون را در خود بلعید. راننده، اصغر براتی، در همان لحظه توسط همان دو عراقی اسیر شد. اما فاجعه برای ما تمام نشده بود؛ لباسهای من کاملاً سوخت، و آن دو یار دلاورمان، عزیزالله و رمضان، در میان شعلههای آتش جزغاله شدند. تا مدتها، در کنار لاشهی سوختهی کامیون افتاده بودم، با لباسهایی که به خاکستر تبدیل شده بودند، و هیچ کاری برای آن عزیزان شهید از دستم برنمیآمد. حدود یک ساعت، خیره به پیکرهای سوختهشان بودم، با خودم میگفتم: “خدایا، چه میتوانم بکنم؟” این صحنه، تا ابد در ذهنم حک شده است.
از کانال مرگ تا سردخانهی بصره
با دردی جانکاه، مجبور شدم خمیده و گاه سینه خیز، مسیری را طی کنم تا به یک کانال رسیدم. با خود گفتم کمی استراحت کنم و سپس به راهم ادامه دهم. به صورت دَمَرو افتاده بودم، اما طولی نکشید که صدای دو عراقی را شنیدم که به سمتم نزدیک میشدند. خودم را به مردن زدم، به این امید که فکر کنند جان باختهام و کاری به کارم نداشته باشند. اما واقعیت تلختر از آن بود. آن دو عراقی، با خونسردی تمام، یک لگد به من زدند. من هیچ حرکتی از خود نشان ندادم. سپس با اسلحهای که در دست داشتند، یک تیر خلاص به قلبم شلیک کردند و با این تصور که به شهادت رسیدهام، مرا رها کردند و رفتند.
تا عصر، در کف همان کانال افتاده بودم. اما به لطف و معجزهی خداوند، زنده ماندم. همان دو عراقی، ساعاتی بعد متوجه شدند که هنوز زندهام. شوکه شده بودند. بیدرنگ به سمت من آمدند و مرا به جای امنی بردند، پانسمان جزئی روی زخمهایم انجام دادند و به شهر بصره منتقل کردند. برای ساعاتی در یک مقر در شهر بصره کنار چند اسیر دیگر رها بودم. به دلیل خونریزی شدید، بیهوش شدم. عراقیها دوباره تصور میکردند شهید شدهام. این بار، مرا در نایلون پیچیدند و به سردخانه، در کنار جنازههای سربازان خودشان، انتقال دادند! به گفته خود عراقیها، حدود چهار ساعت در آن سردخانهی مخوف سپری کردم؛ چهار ساعت یخزدگی و بیخبری در کنار مرگ!
پس از تخلیهی جنازههای عراقی، ناگهان متوجه زنده بودنم شدند. باورشان نمیشد! بلافاصله مرا به بیمارستان منتقل کردند و به مدت ۱۸ روز در بیمارستان الرشید عراق بستری بودم. زخمهایم عمیق و جراحات شیمیاییام دردناک بودند، اما ارادهی خداوند بر این بود که زنده بمانم. پس از بهبودی نسبی، به زندان الرشید منتقل شدم؛ جایی که به بدترین شکنجهگاه عراق شهرت داشت.
از زندان الرشید تا اردوگاه تکریت ۱۲: آغاز رنجهای اسارت
ورود به زندان الرشید، آغاز فصلی جدید از رنج و درد بود. اینجا شکنجهها بیرحمانه و وحشیانه بودند. عفونت زخمهایم بیداد میکرد، اما دردهای جسمی تنها بخشی از ماجرا بود. بازجوییهای مکرر، ضرب و شتمهای وحشیانه با کابل و باتوم، شوک الکتریکی، قطع آب و غذا برای روزها، و تهدیدهای مداوم، روح و روان ما را نشانه رفته بود. یادآوری این شکنجهها، هنوز هم قلبم را به درد میآورد. سلولهای انفرادی، تاریک و نمور، جایی برای دفن امید بود. روزها و شبها در آنجا میگذشت، در حالی که صدای فریادهای دیگر اسرا، تنها همنشینمان بود.
پس از چند روز تحمل شکنجههای بیرحمانه در زندان الرشید و در حالی که زخمهایم همچنان عفونت داشتند، سرانجام به اردوگاه تکریت ۱۲، اردوگاه مفقودین، فرستاده شدم. اینجا نیز داستان شکنجهها و آزارها ادامه داشت. زندانهای انفرادی، کتکهای روزانه، توهین و تحقیر، و محرومیت از ابتداییترین حقوق انسانی، بخش جداییناپذیری از زندگی روزمرهی ما بود. ما مفقود بودیم؛ نه خبری از ما به خانوادههایمان میرسید و نه صلیب سرخ جهانی از وجود ما اطلاعی داشت. این ناامیدی، خود بزرگترین شکنجه بود. ما زندانیان فراموششدهای بودیم که تنها به امید معجزهای زنده میماندیم.
این خاطرات را نوشتم، نه برای آنکه تلخیها را زنده کنم، بلکه برای آنکه شیرینی ایستادگی و پایداری را به یاد آورم. نسل من، طعم اسارت را چشید برای آنکه نسل تو در آزادی زندگی کند. اگر روزی در این سرزمین، بوی خاک آشنا شدی، بدان که این همان خاکی است که آزادگان و رزمندگان، ایثارگرانی که از این قافله جا ماندند، با جان خود، زنده نگاهش داشتند.
امیدوارم این روایت، آینهای باشد برای نسلهای آینده تا بدانند برای این آزادی، چه رنجها و فداکاریهایی شده است. این خاطرات ادامه خواهد داشت در فصلهای بعدی
اگر میخواهید فقط این صفحه را برای دوستان ارسال کنید؛ لینک کوتاه زیر را کپی کنید: