زیارت کربلا در دوران اسارت زیارت دوران اسارت را میشود به دو بخش تقسیم کرد: ۱ -زیارت تعداد محدودی از اسرا ۲ -زیارت انبوه و جمعی و اما زیارت محدود یکی از شعارهای معروف رزمندگان این بود (کربلا منتظر ماست بیا تا برویم) ما رفتیم که برویم در همان اوایل جنک نن اسیر شدم، بعد از اسارت در یکی دو سال اول خبری از زیارت کربلا نبود و ما نیز آرزوی خود را بربادرفته میدانستیم تا این که زمستان سال شصت و یک، یک روز ارشدها را خواستند و به آنها گفتند آماده شوید میخواهیم ببریمتان کربلا! ارشد ما آقای «حمید یوسفی» بود همین که از در آسایشگاه آمد داخل، نزد من آمده و گفت: عراقیها گفتند آماده شوید میخواهیم ببریمتان کربلا! نظر شما چیست؟ آن موقع ما نمیدانستیم آیا برویم یا نه. متحیر بودیم و فکر میکردیم که عراقیها از این سفر سوءاستفاده کرده و بر علیه جمهوری اسلامی تبلیغ خواهند کرد. تصمیم بر این گرفتیم که نرویم؛ ولی عراقیها به ما نگفتند و شبانه آمدند از آسایشگاههای مقابل، حدود دویست نفر را بردند برای زیارت و همان یکبار هم شد و دیگر ادامه نداشت.
تا این که سال شصت و سه، اولین گروه چهارنفری را که سید آزادگان،محاهد کبیر، مرحوم ابوترابی، نیز جزئشان بود اسامیشان را خواندند و به مقر احضارشان کردند. ما که از احضار حاجآقا دل تو دلمان نبود نگران منتظر بودیم، در مقر باز شد و نفرات فراخوانده شده به اردوگاه بازگشتند خودم را به حاجآقا رساندم تا از علت احضارشان بپرسم، متبسم و خندان فرمودند ویزای کربلا بود و به ما گفتند که شما را زیارت کربلا میبریم! و فردای آن روز چهار نفر را که حاجآقا نیز جزئشان بود برای زیارت بردند. این گروه را اول به کربلا برده و بعد از کربلا به نجف بردند. البته شبانه بردند و شبانه نیز آوردند. بعد از بازگشت، برای این که ازدحام نشود حاجآقا فرمودند: ما چهار نفر به دیدار شما خواهیم آمد و چهارنفری همه آسایشگاهها رفتند و با اسرا دیدار کردند.
تقریباً یک سال گذشت و دوباره چهار نفر دیگر را به کربلا بردند؛ ولی فقط کربلا.
سال سوم نیز یک گروه چهارنفره دیگر را به کربلا بردند مرحوم دکتر «قاسم جلودار» جزو این گروه بود. وقتی اسامیشان را خواندند و بهشان گفتند که آماده سفر شوید قاسم میگفت: رفتم خدمت حاجآقا و گفتم اسم مرا خواندند برای کربلا ولی من نمیخواهم بروم تا این جمله را گفتم حاجآقا با تعجب نگاهی کرد و فرمود: چی! نمیخواهید بروید؟ حضرت شما را طلبیده دعوتنامه فرستاده است حرفش را هم نزن، برو آمادهباش و ما را هم فراموش نکن.قاسم با سخنان حاجی کاملاً هوائی شده بود و برای پابوسی مولا لحظهشماری میکرد من هم یه تقاضایی کردم و گفتم وقتی به حرم رسیدید آستانه ورودی حضرت را به نیابت از بنده ببوسید و گروه سوم نیز عازم شدند.
مرداد سال شصت و شش یک روز عصر دوباره اسم چند نفر را از بلندگو خواندند اسم من هم جزئشان بود آمدیم جلو مقر اسامی را چک کردند و گفتن بروید. دو سه روز بعد سرباز آمد پشت پنجره گفت: فردا صبح زود بروید حمام و لباس تمیز بپوشید میخواهند ببرندتان کربلا و فردا صبح درو باز کردند آمدیم بیرون دوازده نفر بودیم. هشت نفر هم سرباز و درجه دار بهعنوان محافظ بودند و شدیم یک مینیبوس و یک هفته طول کشید و رفتیم برگشتیم و یک گروه دوازده نفر دیگری نیز در پائیز شصت و هفت بردند.
این گروههای چهارنفری را از اردوگاههای مختلف میبردند و نفراتش نیز ترکیبی بود. معمولاً دو نفر از بچههای حزب الهی یا به قول عراقیها «جماعت دجالین» (یعنی خرابکارها) میبردند و دو نفر نیز از جماعت زینین ( یعنی خوبها) یعنی آنهایی که به نظر عراقیها خوب بودند میبردند. درجهدار عراقی گفته بود که ما جماعت زینین را میبریم تا بیایند برای بقیه تعریف نمایند و جماعت دجالین را نیز میبریم شاید ببینند و هدایت شوند.
معمولاً با هر گروهی یک نفر با دوربین عکاسی و فیلمبرداری همراه بود که فیلم و عکس تهیه میکرد و عکسها را بعد از بازگشت ظاهر میکردند و به زائرین میدادند که یادگاریهای خوبی بود. از گروه ما فیلمی که تهیه کرده بودند آوردند و در آسایشگاهها برای بقیه نمایش دادند.
تا اینجا به طور خلاصه راجع به زائرین چهارنفری توضیح دادیم و در بخش بعدی راجع به زیارت انبوه توضیح میدهم. البته این گروههای زائر هر کدام خود کلی خاطره دارد. کانال خاطرات ازادگان
اگر میخواهید فقط این صفحه را برای دوستان ارسال کنید؛ لینک کوتاه زیر را کپی کنید: